نتایج جستجو برای عبارت :

چشمم همین که خورد به چشم حرم، گریست

بعد از پنج ماه، هنوز تو محیط کار باید عینک بزنم 
رنگ شیشه های عینکم عملا فرق کردن و برای این کار هزینه دادم :( 
مدام قطره می ریزم و از یه طرف مجبورم این کار رو بکنم از اون طرف این کار باعث وابستگی چشمم میشه 
یا هم باید تو محیط کار عینک بزنم تا چشمم خشک نشه 
هی خدا 
اوایل با خشکی میساختم و می گفتم طبیعیه و به همه پیشنهاد می دادم 
اما الان همه ش به همه میگم عمل نکنین و سر بی درد رو دستمال نبندین 
هرررررر کاری انجام میدم همینه 
هی شکر 
مثل ازدواجم که
رفته بویدم دستشویی با دخترک تو دستشویی فشار اب زیاد شد ناراحت شد منو زد دستش خورد تو چشمم
منم برا اینکه بفهمه نباید این کارو بکنه چشممو گرفتم و دیگه باهاش حرف نزدم
از دستشویی اومدیم بیردن یه دستمال کاغذی و چسب برداشتم و روی چشمم زدم
مامانم پرسید چی شده
دخترک گفت نمیتونه حرف بزنه
مامانم پرسید چرا رفتید دستشویی چی شده چرا مامانت چشمش رو بسته
دخترک: مامانم حواسش نبود چشماش ندید رفت خورد تو دیوار حالا چشمش درد میکنه روش رو بسته
ما:
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خودرا در دل آیینه غمگین دیده ام 
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید 
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف راببینم با کدامین دیده ام؟
آشناهستی به چشمم صبرکن،قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام 
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود 
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام 
حمیدرضا برقعی
توی اتاق، پشت میز کارم نشسته ام. اصلا دست و دلم به کار نمی رود. پلک های چشمم کاملا جیوه ای شده اند و قدرت بالایی میخواهد که بر مغناطیس بین دو پلک فائق بیایم. در ذهنم جزیره ای دور افتاده در وسط آبی دریا تصور می کنم که فقط به اندازه دو درخت نارگیل جا دارد، دو درخت نارگیلی که حد فاصل آنها با یک ننو پر شده، ننو زرد رنگ. و من! و من با یک پیراهن آستین کوتاه گل گلی و شلوارک شش جیب روی آن خوابیده ام. با اینکه برگ های درخت مانع آفتاب هستند ولی باز هم برای محک
تو حال و هوای اینروزای خودم بودم یهو چشمم خورد به  تاریخ گوشه  صفحه راست موبایل ، امروز یازدهمِ ...
امروز تولدشه ،تولد فرشته آسمونی من ،امروز میدونم  قلب مادرانه اش  دلتنگ اون چشمهای آبی میشه.  نمیدونم چکاری کنم که  دلتنگی امروز  اذیتش نکنه؟! 
+یادداشت شماره ۴۵
پشت درب خانه ات بر خاک، صورت می کشمتا که تحویلم بگیری، از تو منت می کشمبندگان مخلصت آماده ی مهمانی اندآن قدر خالی است دستانم، خجالت می کشمغفلتم باعث شد از چشمت بیافتم با گناههر چه خواری می کشم از دست غفلت می کشمکور خوانده نفسِ اماره، دلم دست علی استهرچه هم باشم مگر دست از ولایت می کشم؟!با ولای مرتضی آقای این عالم شدمبی علی یک لحظه هم باشم، حقارت می کشمدور ماندم از وطن، از صحن ایوان نجفیاد انگور ضریحش، آهِ حسرت می کشمتا که چشمم تر شود یاد لب خ
دیشب که داشتم عکسای گالری رو پاک میکردم چشمم خورد به اسکرین شات اولین عزیزمی که بهم گفته بود. برای دوست صمیمیم فرستاده بودم و ذوق کرده بودیم و لحن این پیام پنج حرفی رو تحلیل کرده بودیم. از آخرین عزیزمی که ازت شنیدم چند وقتی میگذره. می‌خوام خوابتو یه بار دیگه ببینم.
10 دی
 
صبر کردم که ننویسم این روزهارو شاید تموم بشهامروز تا عصر 3 بار دعوا کردیمداد زدمهلش دادمگریه میکرد اشک میریخت رفت زیر میز نهارخوری قایم شدی کم بعد خودش اومد بیرون اومد بغلم کنه. گفتم از جلو چشمم دور شوگفت میخاد پیشت باشمگفتم فقط برورفت پشت اپن ک هم نزدیک باشه هم جلوی چشمم نباشه. نشست همونجاحس میکنم وظیفمه یه کارایی رو بکنم. از رو وظیفه نه اینکه با عشق باشه.گفت تو بهترین مامان دنیایی ولی داد هم میزنییه حس بدیه ادم حس کنه بچه خودشو دوست ن
دانلود آهنگ بابک مافی قلبم مال خود خودته عشقم میزارمت رو دوتا چشمم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * قلبم مال خود خودته عشقم میزارمت رو دوتا چشمم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , شهاب مظفری باشید.
دانلود آهنگ بابک مافی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Shahab Mozaffari called Ghalbam Male Khode.. With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ بابک مافی به نام نفسم
ساده میگی عشق منی بهم زل میزنی خود عاشقیه عز
تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم می‌آید برگشته ام به همان نقطه اول 
همان غربتی که روحم را چنگ می‌زند 
غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادم‌ها برایم ساخته است
اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم
با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام 
ترجیح می‌دهم چشم هایم را ببندم
یکی از فرسوده‌کننده‌ترین چرخه‌های دنیا، چرخه‌ی روسری/شال بر سر گذاشتن است. سر را که می‌چرخانی، سُر می‌خورد. باد که می‌وزد، سُر می‌خورد. پرنده‌های روی کابل برق را که نگاه می‌کنی، سُر می‌خورد. خم می‌شوی تا بند کفشت را ببندی، سُر می‌خورد. خرید کرده‌ای و وزن زیادی را حمل می‌کنی، سُر می‌خورد و هر دو دستت پر است. راه می‌روی و بدون اینکه کاری کرده باشی، به خاطر قوانین فیزیک سُر می‌خورد. آه! هی باید مراقب این لعنتی باشم در حالی که هیچ میلی ب
این دومین داستان من است که به زودی منتشر می کنم.نام این داستان جنگ جهانی سوم است که بین چین و آمریکا اتفاق می افتد.در حقیقت من طبق پیش بینی هایی که از این جنگ شده سعی کردم داستان مهیج یک ژنرال چینی را به تصویر بکشم.حالا بریم یه پیش داستان از این داستان رو داشته باشیم:
چشمم به کاغذی خورد که در جیب یکی از سرباز های سوخته بود.روش نوشته بود اگه من مردم به همسر و دخترم بگین که خیلی دوستشان داشتم...
اسمش را خواندم:تاکاشی ایزاما...
با خودم گفتم اگر همسر و
به «آسمان» برو گنجشکک درخت چنار
[راستش اینطوری است، متاسفانه همینطوری است. داشتم پست ها را می دیدم که چشمم به این خورد و متاسفانه اینطوریست. حس نوستالژی همینطوری است، رفتن سراغ گذشته، آلبوم ها، نوشته ها... متاسفانه همینطوری است.]
الآن چشمم خورد به ماه، دیدم نصفه است. درصورتی که سر شب کاملا گرد بود! طوری که دخترخالم داشت براش میخوند: "یه ماه داریم قل قلیه"
یهو گفتم: عه ماه گرفته!
جایی هم اعلام شده یا من اولین کسی هستم که متوجه شده؟! :دی
ب.ن: وای الآن یکی از همکلاسیامو که ده ساله گمش کردم و دنبالش میگردم، تو یه گروه تلگرامی پیدا کردم! خیلی اتفاقی پیامشو دیدم و از پروفایلش شناساییش کردم. اسمش رو یه چیز دیگه نوشته بود، چهره اش هم عوض شده، از رو عکس مادر و پدرش شناختمش! چقدر هیجا
”ع“ یه آدمِ فوق العاده وسواسیه :/‌ یعنی دوتا لیوان داره .. و هیچوقت اگر توی یه لیوان آب خورد دوباره توی اون آب نمیخوره .. اون حتی به اون دوتا لیوان خودشم پایبند نمیمونه و اگر از هردوتا لیواناش آب خورد سراغ لیوانای دیگه میره :| داشتم سفره رو جمع میکردم و چشمم به لیوانش خورد .. از اونجایی که دستام پر بود رو بهش گفتم لیوانشو بیاره که دیدم ”ع“ داره آب میخوره .. اونم با اون یکی لیوانش .. گفتم چرا توی همین لیوانت آب نخوردی (با لحن عصبانی) گفت چون لیوانم د
- چرا منو دید می‌زنی؟- چون دوستت دارم.- چی می‌خوای؟- نمی‌دونم.- می‌خوای منو ببوسی؟- نه- می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟- نه- می‌خوای با من سفر کنی؟- نه- پس چی می‌خوای؟- هیچی- هیچی؟- هیچی.این‌ها دیالوگ‌های فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". این‌ها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب می‌فهمم. من «نمی‌دانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی می‌خوای؟» را خوب می‌دانم. من
 
امروز از روی دلتنگی دوباره رفتم سر جعبه ی خاطراتم ( پست نوستالژی) همینطور که وسایلو زیر و رو میکردم چشمم خورد به پاکت نامه، میدونستم الان وقتش نیست، نمیدونم شایدم وقتش بود هرچند اون زمانی که مدنظرم بوده الان نیست ولی خب....
ادامه مطلب
تمام دیروز چشمم به دوختن بلوزهای قرمز عروسک ها بود و تمام پریروز به مقواهای قرمز جعبه های جدید. دیشب دیگه رسما از هر چه قرمز فراری بودم. گوشیم هم که نبود تا به قول آقای بابا توش ولگردی کنم. میخواستم سریال مردان سایه رو ببینم دیدم جو عمومی رو به سمت خواب میره پس بی خیالش شدم. پشت سیستم نشستن هم جذابیتی نداشت برام و دنبال یه سرگرمی جدید میگشتم که چشمم خورد به چند تا کتابی که چند ماه پیش برای آبجی کوچیکه خریده بودم و چند روز پیش که کمدش رو مرتب میک
تقدیم به ساحت انسان کامل ...

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه  ای دل ک اهل راز
ع
سرم رو تکیه می‌دم به پشتی صندلی و چشمم رو می‌بندم. سعی می‌کنم به اون بخش ذهنم برسم که خوابای خوب رو می‌سازه، که دستور خنده‌های سرخوشانه رو می‌ده؛ جایی که نه طنزی داره نه کنایه‌ای، هرچی هست سادگی و خوش‌دلیه.
دستم رو روی چشمم فشار می‌دم. یه تصویر محو می‌آد، شبیه یه تابلوی سرمه‌ای‌رنگ خطاطی عربی به سبکی که نمی‌دونم اسمش چیه. هرچی سعی می‌کنم نمی‌تونم بخونمش؛ مثل دری که توی این چند سال نتونستم بازش کنم.
زیر چشمم رو پاک می‌کنم. خبری از این
امشب نزدیک بود چش و چار (منظورم همون چشم هس ) دو نفر رو کور کنم. با یه کوچولو فاصله
اولین  چشم توی پیاده رو بود. کیفم روی دستم بود و تند تند راه میرفتم.حدود ۳۰ نفری خانم روبروی مدرسه دخترونه ایستاده بودن. با سرعت از کنار همه گذشتم (با حرکت مارپیچ ).یه لحظه کیفم خورد به یه چی. برگشتم نگاه کردم یه پسر بچه کوچولو بود و داشت کلاهشو جا به جا میکرد 
اگه اون کلاه لبه دار نبود بندهای آویزون از کیفم به چشمش میخورد :|
دومین چشمم هم توی مسجد بود. با سرعت چادر تا
نقّاش شعر باشم، با خامه خیالم،
سیمای دلکش تو در لوح جان کشیدم.
با آب و رنگ تازه چشمان آبیت را
در چشمه های صاف شعر روان کشیدم.
از مژّه های چشمم یک موقلم بسازم،
با صد خیال رنگین سازم رخت منقّش.
در عقل من نگنجد سیمای دلکش تو،
با خون دل کشیدم عکس ترا چه دلکش.
رخسار صبح سایت همرنگ صبح صادق،
در برگ گل کشیدم لبهای لاله رنگت.
رنگین کمان خورشید همرنگ کرتة تو،
نازکتر از نهال است این قامت قشنگت.
عکس رخت بجویم از چشم اختر شام،
دزدم ترا ز چشم هر سفله رو و بدنام
آدم باید یه باباطاهر تو زندگی‌ش داشته باشه
که بهش بگه :" گلِ سُرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری.
که تو کوچک‌دِلی طاقت نداری"
 
 
 
 
پ.ن: اهم اهم! نمیدونم الان باید چی بگم،اینو فقط بخاطره این اضافه کردم تا بگم ک من حالم خوبه:/!
 
فقط چشمم خورد به این جمله و گفتم چقدر قشنگ .. و خواستم با شما به اشتراک بزارم تا فیض ببرید . حالا یه جورایی هم حرف‌خودمم بودا ولی اونقدر دپرس نبودم. [ حس میکنم قبل از اینکه پستی بزارم باید با "دنیز" حرف بزنم و ب
آدم باید یه باباطاهر تو زندگی‌ش داشته باشه
که بهش بگه :" گلِ سُرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری.
که تو کوچک‌دِلی طاقت نداری"
 
پ.ن: اهم اهم! نمیدونم الان باید چی بگم،اینو فقط بخاطره این اضافه کردم تا بگم ک من حالم خوبه:/!
فقط چشمم خورد به این جمله و گفتم چقدر قشنگ .. و خواستم با شما به اشتراک بزارم تا فیض ببرید . حالا یه جورایی هم حرف‌خودمم بودا ولی اونقدر دپرس نبودم. [ حس میکنم قبل از اینکه پستی بزارم باید با "دنیز" حرف بزنم و بگم حال
چشمانم را میبندم.... همه جا سفید است... دشتی پراز گل های زیبای سفید را می‌بینم.... گوش تا گوش گل است... پاهایم را تکان می دهم.... گل ها به انگشتانم چسبیده اند... اما حسش را دوست دارم... رطوبت و سرمای گل را دوست دارم.. شروع به دویدن می کنم.... باد موهایم را از خود بی خود کرده است... تکان تکان می خورند... انگار مست کرده اند.... می دوم جیغ می کشم ... گاهی می خندم بلند بلند.... صدای خنده هایم توی گوشم می پیچد... چشمانم را می‌بندم ... زمین می خورم.... بلند میشوم مثل دیوانه ه
نشسته‌ام روی تخت و تکیه داده‌ام به دیوار کناری. از تخت بالا، می‌شود بیرون را از پنجره دید. چون دریچه‌های کوچک‌تر بالای پنجره با کاغذکادو گل‌گلی پوشیده نشده‌اند. 
   بیرون را نگاه می‌کنم. چشمم می‌خورد به بلوک کناری، طبقه دوم جلوی پنجره چیزی ریخته‌اند. گنجشک‌ها و پرستوها( مطمئن نیستم اسمشان پرستو باشد. بال‌های مشکی دارند و کشیده‌تر از گنجشک‌ها هستند. صدای دلنشینی هم دارند. همین حالا سرچ کردم و سرک کشیدم که با عکس پرستوهای گوگل مقایسه
همه نشدن‌ها با تو آغاز شد. بعد از تو دیگر هیچ چیزی نشد. دست به خاکستر زدم طلا که نشد هیچ، به طلا هم که دستم خورد، خاکستری شد و بر باد رفت. حکایت عمر و جوانیمان هم همین‌گونه رقم خورد. بانو پس از تو، هر روز نمی‌شود. بیا برگرد، و مسبب شدن‌ها باش!
۱. دلم میخواد همه دامنامو اویزون کنم جلوی چشمم و هی قربون صدقه شون برم...
یاسی براق....یشمی سنتی...گل بهی حریر...سورمه ای کوتاه...
سفید گل دار...سورمه ای گلدار....سبز گیپور...
توی دلم مونده که چرا یه سبز علفی براق هم نخریدم؟
چرا یه قرمز گیپور هم نخریدم؟
۲. تابستونه و باید هدف یخچال پاک کنی و تموم کردن خوراکیهای این یه سال رو در پی داشته باشم در تمامی روزها....
میشد با چایی دم افطار حلوا خورد اما از شوق اینکه شنیدم قند پیدا شده تو یکی از فروشگاها بدو رفتم ق
به قول اون فیلم کوتاه معروف که دوربین صد ثانیه سقف رو نشون می‌داد و آخرش معلوم می‌شد که فیلم فقط چند لحظه از زندگی یه جانباز قطع نخاعی‌ه، این عکس رو گذاشتم که بگم این فقط یک فریم از زندگی من‌ه. ( مظلوم نمایی)امروز برای اولین بار رفتم چشم پزشکی. هم معاینه مجدد چشمِ بابا بعد از عمل آب مروارید بود، هم بررسی وضعیت چشم مادر بعد از عمل پارگی شبکیه. (نمی‌دونم چرا یهو از ناحیه چشمدچار مشکل شدیم!)نمره چشمم «دو» بود. دکتر گفت جاداره همین‌جا گواهینامه
یکی از تفریحاتی که باهاش شبای خوابگاه رو سر میکنیمبحث در مورد ترقوه هامونه
یکی از بچه هامون خیلی در این زمینه ادعاش میشه و اونقدر این ترقوه شو کرده تو چشمم مون که اسمش رو گذاشتیم کلاویکلو(کلاویکل یعنی همون ترقوه)
الان که چو اومده بود تا منو دید گفت چه لاغر شدی و منم طبق معمول بعد از شنیدن این حرف رفتم جلو آینه یکم برا خودم ذوق کردم
الان بازم به مامان گفت نارنج چه لاغر شده و من بازم یواشکی پریدم جلو آینه
آمااااا
این دفعه یهو چشمم افتاد به ترقوه
از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موج‌خیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی
◼️ آیا ملت ایران #سیلی خورد؟
❌ رهبر انقلاب: «اگر راه امام را گم کنیم ملّت ایران سیلی خواهد خورد..!» ▪️تعبیر «سیلی خوردن ملت» برایم بسیار سنگین بود آنجایی که رهبر انقلاب در خرداد ۹۴ گفته بود: «اگر راه امام را گم کنیم یا فراموش کنیم یا خدای نکرده عمداً به کنار بگذاریم،
ادامه مطلب
دیشب خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی می‌کنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری تیز در دست دارم و کمر و پاهایم شبیه به اسب‌هاست. در جنگی تن به تن در میدانی خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد می‌کنم. وقتی نفسم می‌برد، ناگاه تیغی به پهلویم می‌زند و دردش را در مغزم حس می‌کنمبه زخم نگاه نمی‌کنم که دلم ریش نشود. به سمت جنگجو حمله‌ور می‌شوم. به سوی‌ش می‌دوم و چند قدم مانده به او، زمین می‌خورم. به پهلو، روی زمین افتاده‌ام و زنی زیبا ر
نمی فهمم چرا تمام اشتباهات متن هایی که توی وبلاگم می گذارم درست بعد از انتشار به چشمم می آد 
مثل آخرین نوشته ام خیلی لذت بخش است نظاره گر تماشای تازش آب :/ ینی اگه هزار بار هم پیش از انتشار اون متن رو بخونم محال اشتباهاتم به چشمم بیان شما رو نمی دونم من که این جوری ام می نویسم و انتشار و ذخیره و می نویسم بعد میام دوباره می خونمش و می زنم تو سرم...:/
گاهی وقتا این قدر اشتباه داره که کلا پاکش می کنم ،متنرو ویرایش می کنم بعد می گذارمش چون من یه جای دیگ
همره خلوت شب آمده ای باز
در دیده دارم شعر باران
ابر بهاران یاد یاران
یاد رخسار تو خورشید دلم شد
مهمان چشمم رویای تو
در باغ جانم آوای تو
از نگاه تو صبا مژده ها دهد
بر زلال آب چمن بوسه ها زند
مرغ سپیده خوش می سراید
نرم و سبک بال پر بگشاید
مثل نسیمی بر موج آ
مثل پریدن پرواز خواب
همه جا رنگ سحر چهره نموده
آبی و دریا در جان هم
ابر و سپیده پنهان هم
به تماشای تو گل سینه گشوده
در دفتر عشق طرحی دارم
رنگ زمان را شرحی دارم
همره خلوت شب آمده ای باز
در دیده دار
از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد، قلبم پر گرفت و دانیال چشم دوخت به صحن علی و هر دو محو تماشا ماندیم. قیامت چیزی فراتر از این محشر می توانست باشد؟ در کنار هیاهوی زائرانی که هر کدام به زبان خود، ارباب را صدا می زدند، چشمم به دانیال افتاد که حالا شانه هایش تکان می خورد و سر در گریبان داشت. آری! این جا، خود خدا حکومت می کرد. بیچاره پدر! نیست که ببیند دخترش عاشق علی شده... «من الظلمات الی النور»...
+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست
بسم الله 
صدای تیک تاک ساعت پاورچین از روی بالشت داخل گوشم پا می‌گذاشت، صدایی آزار دهنده که تو اون لحظه از همه چیز بیشتر اذیتم می‌کرد. چشمم رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، روز جمعه بود و جز خوابیدن برنامه ای نداشتم ، حوصله ام سر رفته بود نیاز به یه برنامه ای داشتم که حالم رو خوب کنه مثلا کافه، سینما، پارک، مهمونی یا همدمی که کنارش گذر زمان رو حس نکنم از اون همدم هایی که کنارشون دلت گرم و قهوه ات سرد بشه .
پتو رو محکم بغل گرفتم و به پهلوی را
این غزل در تاریخ 31/4/1377 و در زمان دانشجویی آقای حسن سعیدی خادم خالدی ، در گوهر دشت کرج سروده شده  و در روزنامه ی رایزن جوان کرج منتشر شده است .
چشمم نشسته در خون ای ماهرو کجایی صیدی اسیر بندم ، به دیدنم نیایی ؟ 
از خون شراب سازم گر عزم مِی نمایی جانم فدات سازم در خانه ام گر آیی
چشمم به در سیه شد ، شاید ز در درآیی حالی ز ما بپرسی ، مهری به ما نمایی 
عمری در انتظارت ، سر کرده ام که شاید با تو به سر نمایم ، ایام بینوایی 
خوار و زبون ز عشقت ، گردیده ام
قبل رسیدن به نجف، تو ذهنم گفتم حتما امسال هم میرم سر مزار آقاهادی.
آقامحمدهادی ذوالفقاری رو میگم. شعید مدافع حرم. مزارشون تو وادی السلام هستش.
 
برنامه ای که چیده بودم این بود که سحر روز آخر بعد نماز جماعت صبح از حرم‌ امام علی (ع) برم سر مزار آقاهادی و از اوجا پیاده روی رو شروع کنم.
خلاصه رسیدیم نجف. حول و حوش ظهر بود.
مینی بوس ما رو یک کم خارج شهر پیاده کرد.
خلاصه با حاج مهدی از مینی بوس پیاده شدیم و راه افتادیم.
یه مقدار که رفتیم متوجه شدم که دو ط
پارسال همین موقع ها بود، داشتیم با موتور، میدون معلم رو دور میزدیم، که یهو چشمم افتاد به نرگسای گل فروشی دور میدون، ناگهان عنان از کف دادم و جیغ زدم: «نرگس اومده! نرگس اومده!»
حضرت آقا ترسید! فرمون موتور تو دستش لغزید، نزدیک بود موتور منحرف بشه! فرمون رو کنترل کرد و با چشمانی گردشده نگاه کرد به اینور اونور... گفت کی؟ چی؟ کو؟ نرگس کیه؟! 
من که تازه فهمیده بودم چطور بی مقدمه احساساتی شدم، زدم زیر خنده، گفتم گل نرگس رو میگم، گل فروشی گل نرگس آورده!
دور تا دور جنگل را می چرخم. جنگل به این بزرگی، دریغ از یک روشنایی. روشنایی جز نور ماه و ستارگان نیست. پیدا نمیکنم. همه جا تاریک است، خیلی تاریک. دلم میگیرید. اما چاره ای نیست. باید دنبال روشنایی بگردم. 
از بین شاخ و برگ درختان می گذرم، به امید یک روشنایی. چون همه جا تاریک است چیزی را واضح نمی بینم و به درختان و برگ هایشان برخورد می کنم و بال های ظریفم درد می گیرد. لحظه ای صبر میکنم و دوباره به راه میافتم. به یاد دیشب که این موقع کنار مادرم بودم میاف
صبا خانمصبا خانمصبا خانم...از صدای شما که در گوشم می‌پیچد و ساعت‌هاست که صدایم می‌زند متنفرم. لطفا دهانتان را ببندید. دهانتان توی ذهن من وول می‌خورد، پیچ و تاب می‌خورد، گریه می‌کند، فریاد می‌کشد و توان حرکت را از من ‌می‌گیرد. لطفا خفه شوید.
امروز داشتم برای یکی از دوستام آهنگ می فرستادم که چشمم خورد به این آهنگ که خیلی وقت پیش ترجمه اش کرده بودم ( ◞・౪・)
این آهنگ از بند DIV هستش که یکی از بندهای خیلی مورد علاقه ام بود (´꒳`)
بعدا مفصل معرفیش می کنم 〃・ω・)ノ~☆・゚+。*゚・.+)
شعر این آهنگ خیلی دارکه و حس گوتیکی میده ( ̄ω ̄)
متن آهنگ و لینک دانلودش رو تو ادامه ی مطلب ببینید ♫꒱・◡・๑꒰
ادامه مطلب
اون چشمم که خودخواهه، که به همین حالا فکر می‌کنه و تنهاست، دائما تر میشه! یه گوشه تو خودش فرو میره و اگه بتونه گاهی یه اشکی میریزه.
اون یکی چشمم که نگاهش به گذشته و آینده‌ست - همون که به همه چیز فکر میکنه از عمیق‌ترین مسائل جهانی گرفته تا سطحی ترین مباحث روزانه مثل انتخاب رنگ لباسی که باید بپوشم - خون می‌باره. بهم اخطار میده که دارم همه چیز رو کم کم از دست میدم! همه اون چیزایی که از گذشته با خودم آوردم و همه چیزایی که قراره با خودم به آینده ببرم
صبح وقتی رفتم دیکشنری اکسفورد یادگار از سالهای موسسه رفتن رو از توی کمد بردارم که تمریناتم رو حل کنم چشمم خورد به کتابای داستان انگلیسی ای که برای کلاس پارسال خریده بودم البته قبلا از کنسل شدنش. راستش وقتی دیروز ازش پرسیدم موقع برگشت سر راهش کتابم رو میتونه بگیره و با طعنه و پوزخند جواب داد تو هم که همه ش داری کتاب زبان میخری احساس کردم دوباره مثل اون سالها افتادم اون هم خیلی بدتر. جوری که برای بلند شدن باز ده سال دیگه وقت میخوام. اما صبح که ب
Salar Aghili
Leylaye Man
#SalarAghili
عشقم که رفته بر باد، هرگز وفا ندارد 
این قصه با که گویم ، دردی که سینه دارد
 لیلای من کجایی ...
 از من خبر نداری ...
چشمم به گریه نسپار ، در کوی بی‌قراری 
دست نسیم دادی ، گیسوی خود شبانه 
تا دیده‌ام کشاند  ، بر دار این زمانه 
چشم تو شهره آواز ، زیباترین بهانه 
آواره ساز من بود  ، در سوز این ترانه
 قلبم که در بیابان ، حاجت به ناله میداد
 از داغ این جدایی ، آواره گشته در باد
 لیلای من کجایی ...
 از من خبر نداری ...
 چشمم به گریه نس
ﺣﺎﺖ ﺍﺳﺖ ﻪ روزی ﺎﺩﺷﺎﻫ ﺍﺯ ﻭﺯﺮ ﺧﻮﺩ ﺮﺳﺪ: 
 ﺑﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻪ ﺗﻮ ﻣ ﺮﺳﺘ ﻪ ﻣ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﻪ ﻣ ﻮﺷﺪ؟ ﻭ ﻪ ﺎﺭ ﻣ ﻨﺪ؟ ﻭ ﺍﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻧﻮ ﻋﺰﻝ ﻣ ﺮﺩ... 
 ﻭﺯﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﺮﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ... 
 ﻭ ﺭﺍ ﻏﻼﻣ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻭﻗﺘ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﺪ ﺮﺳﺪ ﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻪ ﺷﺪﻩ؟ 
 ﻭ ﺍﻭ ﺣﺎﺖ ﺑﺎﺯﻮ ﺮﺩ... 
 ﻏﻼﻡ ﺧﻨﺪﺪ ﻭ ﻔﺖ: "ﺍ ﻭﺯﺮ ﻋﺰﺰ ﺍﻦ ﺳؤﺍل ﻪ ﺟﻮﺍﺑ ﺁﺳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ..! " ﻭﺯﺮ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻔﺖ: "ﻌﻨ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻣﺪﺍﻧ؟! "
ﺲ ﺑﺮﺍﻢ ﺑﺎﺯﻮ؛ ﺍﻭﻝ
آسفالت حیاط مدرسه ای که توش هیئت داریم بشدت خرابه و پسرک ماهم بشدت پرتحرک و مدام در حال دویدن
خیلی مواظبش بودم که زمین نخوره، آخرش یه لحظه که ازش غافل شدم، دوید، رو آسفالتا خورد زمین و بینی و لبش خون شد. 
انقدر ازین اتفاق به هم ریختم که هرکس منو میدید میفهمید یه چیزیمه
بعد هیئت یکی ازم پرسید چی شده؟ علی چش شده؟ 
نتونستم خودمو نگه دارم، بغضم ترکید و زدم زیر گریه
 
من طاقت زمین خوردن بچمو ندارم...
فدای بچه هات اباعبدالله... فدای رقیه ی سه سالت که ه
همین که پشت فرمان ماشین می‌نشینم، پشت پرده افکارم تبدیل به میدان جنگ می‌شود. آدم‌ها از ناکجاآباد مقابل کاپوت ماشینم پرتاب می‌شوند و من تک تکشان را زیر می‌گیرم. همین وضعیت گاه و بی گاه توی خواب هم به سراغم می‌آید. یک ماشین ترمز بریده، وسط اتوبان می‌مالد به در و دیوار و جدول و ماشین‌های لاین‌های اطراف و خودم که محکم فرمان را توی مشت گرفته‌ام و از وحشت آب می‌شوم زیر صندلی. برعکس نوجوان‌های دیگر، هرگز علاقه‌ای به رانندگی نداشتم، به ضرب و
بسم الله
 
در مسیر عینکم رو درآورده بودم، یک لحظه چشمم خورد به یک عکسی و توجهم رو جلب کرد
یخورده چشمامو ریزتر کردم تا دقیق تر ببینمش...آره خوده نامردش بود
 
به دوستام نشون دادم گفتن آره خودشه
گفتم اینجا؟ الی الطریق؟ این آقا؟!!!
رفتیم جلوتر و تقریبا هر چند تا عمود درمیان از دیدن عکس این آقا مستفیض میشدیم و یه حالتی همچو تهوع به ما دست می داد که دسته جمعی تو دلمون لعنش می کردیم
 
وقتی رسیدیم
از مسیر اسکان تا حرم فاصله نسبتا زیادی بود که ما پیاده می
فردی از درد زیاد خواب به چشم نداشت. او برای مداوای چشم انواع قرص و دارو ها را استفاده کرد اما چشم دردش خوب نشد . به راهبی شناخته شده و مقدس  مراجعه کرد . راهب به او گفت تو باید برای مدتی به هیچ رنگی جز رنگ سبز نگاه نکنی  او پس از بازگشت از نزد راهب به تمامی مستخدمان خود دستور داد بشکه هایی سبز رنگ بخرند و هر انچه در اطراف و خانه ی اوهست همه رو سبز رنگ کنند . 
پس از مدتی رنگ ماشین خانه لباس و هر انچه به چشم می خورد را سبز رنگ کرد . چشم درد او به مرور تس
حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم... آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ا
بسم الله
 
در مسیر عینکم رو درآورده بودم، یک لحظه چشمم خورد به یک عکسی و توجهم رو جلب کرد
یخورده چشمامو ریزتر کردم تا دقیق تر ببینمش...آره خوده نامردش بود
 
به دوستام نشون دادم گفتن آره خودشه
گفتم اینجا؟ الی الطریق؟ این آقا؟!!!
رفتیم جلوتر و تقریبا هر چند تا عمود درمیان از دیدن عکس این آقا مستفیض میشدیم و یه حالتی همچو تهوع به ما دست می داد که دسته جمعی تو دلمون لعنش می کردیم
 
وقتی رسیدیم
از مسیر اسکان تا حرم فاصله نسبتا زیادی بود که ما پیاده می
دیشب داشتم از راه پله های خوابگاه میرفتم بالا ، یه مسیر طولانی بود.مثل اینکه بین دو طبقه پله ها مستقیم باشن! اصلا چرخشی نداشتحین بالا رفتن یهو سرم با شددددددت خورد توی یه چیزی!
لبه ی پنجره :( 
فقط احساس درد و گرمای شدید رو حس کردم.
در یکی از اتاق ها باز بود و دختره داشته صحنه رو میدیده..
به محض اصابت سر من اون جیغ زد :|| 
و من فوری خودم رو رسوندم به آینه که فقط چک کنم ببینم خون اومد یا نه.
سردرد و سرگیجه ی بدی داشتم.هم اتاقی هام یخ گذاشتن واسم اما ورم
بوی خون می‌آید... بوی باروت.. با هول می‌دوم در ناکجاآباد، میان ویرانه‌ها... صدای انفجار .. پیش چشمم دانه‌دانه به زمین می‌افتند... می‌لرزند.. جان می‌دهند.. بچه‌ها گریه می‌کنند. از میان آژیر و انفجار فریاد می‌کشم.. از وحشت اشک می‌ریزم و شوری می‌نشیند به صورت دودگرفته و خاکی‌ام. بچه‌ها را می‌کِشم.. می‌اندازمشان جلو. با وحشت میان خرابه‌ها می‌دوم.. باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچه‌ها را باید زنده نگه دارم. می‌ایستم سرک می
از سرِ شب، غربت و دلشوره ام بسیار شدغصه ی یک عمر، بین سینه ام انبار شدخواب بودم، غافل از احوال خود، تا ناگهانبا صدای ناله ای محزون، دلم بیدار شدناله می فرمود: یا عَطشان... بُنیَّ یاحسیناز همین ناله، دو چشم عرشیان خونبار شدچشم وا کردم لباسی غرق خون دیدم به عرشتا نظر کردم بر آن، از گریه چشمم تار شدآی نوکرها میان سجده، شکر حق کنیدباز هم ایام خوبِ نوکری تکرار شدپیرهن مشکیِ ما تعظیم راه کربلاستعلتش این است در چشمانِ دشمن، خار شدنام شیرینت، رسولِ
بسم الله الرحمن الرحیم
می‌دانید آخرین زنگ زندگیتان کی می خورد !؟خدا می داند، ولی... آن روز که آخرین زنگ دنیا می‌خورد دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر کسی کلاه گذاشت!آن روز تازه می فهمیم که دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد روی تخته سیاه قیامت، اسم ما را جز خوب ها بنویسند خدا کند حو
امروز که چشمم به بخش بایگانی وبلاگم خورد یه لحظه به فکرم رسید که یه بررسی کنم ببینم که من تو کدوم ماه بیشترین مطلب رو ارسال کردم. بنابراین داده‌های مربوط به بخش بایگانی رو تو اکسل وارد کردم و نتیجه این شد:
اطلاعاتی که من میتونم از این نمودار در بیارم:
بیشترین تعداد مطلب در ماه بهمن (ماه دوم زمستان) ارسال شده است.
کمترین تعداد مطلب در ماه آبان (ماه دوم پائیز) ارسال شده است.
تنوع سال‌ها برای ماه بهمن بیشتر از سایر ماه‌هاست - در چهار سال در ماه بهم
• رفته‌بودم حیاط پشتی، لباس‌ها را از روی بند جمع کنم. یک لباس‌ زیر زنانه نزدیک گونی کهنه‌ی مرد افتاده‌بود روی کاشی و لک شده‌بود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یک‌دیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بی‌فایده‌بود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یک‌خروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباس‌های تازه‌شسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیره‌ی فلزی. گیره‌های ما همه از جنس چوب
  داشتم رمان ((جای خالی سلوچ )) رو می خوندم. و چند روز بعد هم یه رمان از مارکز. 
  اما من وقتی به خودم حق دادم که موقع خوندن رمان دولت آبادی بهش ایراد وارد کنم اما موقع خوندن مارکز فقط به به و چه چه حالم بهم خورد.
  من حالم از این غرب زدگی خودم به هم خورد!
گلبرگ‌های خشک شده‌ی گلی که بهم داده بود رو ریختم کشو آخری. هر وقت بازش می‌کنم که تخته نقاشیم رو بردارم چشمم میفته بهش و یاد اون صبح قشنگی میفتم که دل تو دلم نبود برای دیدنش و قلبم تند تند میزد. چشم‌هاش داشت می‌خندید و روی کیفش گل قرمزی دلبری می‌کرد.. 
اشک چشم من سرازیراست
گریه ام برای اصغر نیست
درد تیری که اصغرت دیده
به خدا از رباب بیشتر نیست
سنگ این مردمان پلید
می خورد به سر رباب از بام
دعا می کنم برای رباب
جان دهد قبل کوفه و شام
یاد دندان اصغرش افتاد
آن زمان که سفیدی اش را دید
تکه نانی نبود تیری خورد
حرمله خنده ی علی را چید
نکند که رباب گریه کند
شیر سینه دوباره جوشیده
با خودش زیر لب می گفت
حنجرش را چرا نبوسیده
 
 چه شیوه‌هایی برای طبقه‌بندی کتاب‌ها در کتاب‌خانه وجود دارد؟ 
قضیه از پای پست آگاتا شروع شد. چشمم خورد به کلمات کلیدی و فکرم را درگیر کرد. به نظرم «رمان خارجی» در این عصر دیگر بی‌معنا به نظر می‌رسد. اطلاق واژه‌ی مبهم و کلی «خارجی» به عنوان متمم برای ایرانی، در این زمانه‌ای که ما با خود مجموعه‌ی غیرایرانی به تفکیک و با مشخصه‌ها و مرزها آشنایی داریم، برایم کمی مبهم است. بعد به تفاوت‌هایی فکر کردم که مجموعه‌ها را از هم تفکیک می‌کند. مثل
صبح به این امید چشمم را باز کردم که صبح جمعه اس و حالا حالا می تونم بخوابمحس بد و وحشتناکی بود که متوجه شدم امروز روز غیر تعطیلیه و باید به چشمای خسته و پر از خواب اهمیت ندمبلههههه باید از رختخوابم دل بکنم و پیش به سوی کار
خدایا روزی سرشار از خبرای خوب برامون رقم بزن
درکار عشق حاجت هیچ استخاره نیستمن عاشقم ودرد مرا هیچ چاره نیستسیارا ببین که عمر چه کوتاه واندک استلذت ببر که عمر تو عمر دوباره نیستدستت  به دست  من بده وعاشقی بکنآذر بزن به دل که غمی از شراره نیستدر آسمان عشق تو بی عشق روی توجانا بدان که بی تو به چشمم  ستاره نیست
آلرژی دوران بچگیم اومده سراغمچی شده؟ کور شدم ! همین
یه چیزی مثل تبخال روی چشمم هست و امروز دیگه بیناییم هم از دست دادم
و انقدر از تسلیم بیماری شدن متنفرم که دلم میخواد فعالیتهای سابقم رو ادامه بدم
میخاره  .. میسوزه .. درد داره
نیم ساعته دارم سعی میکم پست بنویسم و نمیذاره لعنتی :/
آخرش پس از سالها بیکاری و افسردگی و خودکشی، از سه شنبه هفته پیش رفتم سر کار.
خشکشویی هست. کارش سخت هست ولی خوب مگه کار راحت به کسی میدن؟
صاحب کار خوبی دارم و همکارانی خوبتر.
همین که خونه نیستم بشینم غصه بخورم یا شب تا صبح خواب به چشمم نیاد، بهتر هست.
شب ها عین جنازه میفتم میخوابم تا صبح.
دیشبم نزدیکای سه خوابیدم
صبح هفت و نیم پاشدم
بعد از صرف صبونه حاضر شدم رفتیم بیمارستان واسه کارگاه
بعد از اونجا حدود یازده رفتم پیش مامان
یه کمی خرید پرید کردم
موز و هویج و فلفل دلمه و سس و ماکارونی و شیر خریدم
کلا کدبانوگریم زده بود بالا یهویی
نفری یه موز با مامان خوردیم و اومدم خونه
سریع پان درست کردم
لابلاش گردو و شکلات و موز پاچیدم
اما تهش که انگشتامو لیسیدم دیدم شکرش کمه :|
امیدوارم با سس شکلات برادر اینا درست بشه شیرینیش
بعد از اون کم ک
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان بی عشق
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * بی عشق * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سهیل مهرزادگان باشید.
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Soheil Mehrzadegan called Bi Eshgh With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ بی عشق سهیل مهرزادگان
حیف از نگاهم حیف از تویی که رفتی و من چشم به راهمحیف از غروری که دگر در دل ندارم حیف از منو حیف از تو و آن روزگار
روزی سگی داشت در چمن علف می خورد، سگ دیگری از کنار چمن گذشت، چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟!سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:من؟ من سگ قاسم خان هستم!سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت ب
ای بابا، هی میم میاد جلو چشمم. دروغ ها درباره‌ش. و دروغ‌های دیگر. و شک می‌کنم. نکنه صنم واقعی اون بوده؟ اوکیه ها. ولی الان نباید اینو می‌فهمیدم. واقعی‌ترین واقعیِ اون وقتی بود که فکر می‌کرد من میم‌م. مرور مجدد مکالمه‌ها.
چقدر زخمی‌م.
خودمو جمع و جور می‌کنم.
 
این دو ماه که خوابگاه بودم، همه اش که چشمم از پنجره ی آشپزخونه به بیرون می افتاد، میدیدم آسمون چه تمیز و آبیه و ناخودآگاه یه نفس عمیق می کشیدم. امروز رفتم جلوتر که از پنجره بیرون رو نگاه کنم، متوجه شدم که دیوار ساختمون جلویی رنگش آبی آسمونیه و من این مدت، توی توهم دیدن آسمون آبی بودم؛ جالبه که حتی شبا هم متوجه نمیشدم که اون آسمون نیست، چون خیلی بیرون تاریک بود معلوم نمیشد. دیگه مثل قبل نفس عمیق نمی کشم :|  
توهم دیدن آسمون خیلی بهتر از این واق
‏به جای آخرین جرعه، آخرین حرفت را قورت دادی. استکان را روی میز و مرا روی صندلی رها کردی و رفتی.
استکان را برداشتم و یک نفس سرکشیدم. و از تهِ استکان دیدم که دور شدی. دور....
حالا سال‌ها گذشته. چشمم دور بین شده. عینکم ته استکانی شده. نفس تنگی دارم و هنوز منتظرم حرف آخرت را بگویی.
نمیدونم اشکال از کجاست اینکه نمیدونم باید چیکار کنم
روزبروز داره اخلاقم بدتر میشه
روزبروز دارم داغون تر میشم
چرا آخه
وقتی نمیتونم از زبونم درست استفاده کنم
باید چیکار کرد
هیچ کس به حرف من توجهی نمیکنه
مدام اعصابم خورد تر میشه
انگار نمیتونم از زبون خودم درست استفاده کنم
حالم بده
خیلی بد
 
خب من قبول کردم که هیچی تو این دنیا خالص نیس.
سوال اینه که از بین ناخالص ها کدومو باید انتخاب کرد.
پاسخی که میتونید باهاش سرمو بکوبید به دیوار اینه: اونی که از همه ناخالصیش کمتره!
مساله اینه که گزینه‌های دنیا برای مقایسه فقط یه پارامتر ندارن که بذاریشون دوطرف نامساوی. خیلی زیاد پارامتر وجود داره. بیشتر از اونی که تو کَش مغز آدم بتونه همزمان لود شه.
پ.ن. ولی خورد خورد درست میشه انشالله.
 
هرسال و هربار سفر رفتن تجربه و چیز‌های جدیدی به آدم یاد میده! ولی به نظر من امسال سفر خیلی جذاب تر و عجیب تر بود! از هتل و تعریف و تمجیدهای الکی و آب و هوا بگیر تا غذا و خورد و خوراک! ولی از اونجایی که به نظر من خورد و خوراک خودش یه دلیلِ سفر می‌تونه باشه، می‌پردازم به خوراک!!! (می‌پردازم، از مصدرِ پرداختن! خیلی جالبه که مصدرش "پرداختن" ع ولی توی فعلش "خ" به "ز" تبدیل میشه! [توقع من از جوری که باید صرف میشد: می‌پرداخم] )
ادامه مطلب
"دیدم جلو آینه شبیه تصویری از گلزم تو ذهنم نشسم!
موهای گوجه ای، تی ش.."
صبح چند روز قبل نوت گوشی رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن تا این که چشمم به ساعت خورد و مجبور بودم تا همینقدر باقی بذارم و بدو بدو به آماده شدن و سر ساعت رسیدنم برسم.
قرار بود اینجوری ادامه پیدا کنه، موهای گوجه ای، تی شرت گشاد که یقه ش یه وری کج شده، صورتی که هیچ سیاهی دور چشمی و رژ ِ رنگ و رو رفته ای نداره و ماگ قهوه تو دستم که آسه آسه ازش میخوردم و لود میشدم.
همیشه این تصویر تو ع
وقتی شادم بیشتر جای خالی ت حس میشه؛ کنار همه ی لبخند ها و صدای خنده ها هستی. شاید برای همین تا میخندم یه چیزهایی از صورتم چکه میکنه... مامان صبح ها بیدار شدن خیلی سخته. دلتنگی مثل دستم، مثل چشمم یه تیکه از من شده. یه تیکه از من که درد میکنه.
و من اونجا بودم. کف مترو، با کتابای جدید کنار دستم و حسرت «چرا اون کتاب اولیه رو خریدم».
خیالم راحت بود چون آزمون رو از سر گذرونده بودم و چشمام از خواب خمار بودن. 
قطار داشت تکون می‌خورد و صدای جیرینگ جیرینگ دستبندای دست‌فروش تو فضا پیچیده بودن. 
قطار داشت تکون تکون می‌خورد و من با خودم فکر می‌کردم که ای کاش این قطار هیچ وقت از حرکت نایسته. همین‌جوری بره... بره... بره... 
آخه یک ساعت و نیم طول کشید! 
منم که عرقو! یعنی چنان عرق می کنم که هر کی ندونه زیر آفتاب بیل میزدم! عرق رفت تو چشمم و سوززززوند عرق رفت تو دهنم و رسما مزه نمک اومد! :| 
هیچی دیگه رفتم حموم بعدش 
آهان لازم که نیست بگم که مامان نبود که تونستم جاروبرقی بکشم هوم؟ 
خیییییییییییییلی آشغال داشت خیلی زیاد :/ 
اذانه 
رهگذر. بی‌مقصد. مسیر همیشگی. درختان لخت. سراسر مه. آدم‌های بی‌چهره. غریبانگی. چای. زیرزمین. شیش تا چای هزارتومنی. انباشت نیکوتین. یک نخ دیگر. یاد او. اوی غایب. اوی ناموجود. اوی از یاد برده. گرانی مادر قحبه. بی‌پولی مادر قحبه‌تر. هندزفری. " غمم را ز چشمم نمی‌خوانی". مه. برف. بی نام. بی نشان. بی صدا. گم. محو. تیره. تار. کمی هم سرد. رهگذر...
امشب Whcaw یه پستى رو توى استوریش گذاشته بود(کلیک کنید)یعنى میتونم بگم اوج حقارت و بدبختى انسان…اوج حیوون بودن…اوج نجاست…و اوج بدترین فحشى که میتونید نثار همچین موجود کثیفى کنید!!!!…از خودم پشیمونم که چرا بهش حیوون گفتم:(…به والله مجید حیوون خیلى ارزشش از این عن دوپا بالاتره!
آخه دیوث،جنده…میدونى چه بلایى سر اون بچه دارى درمیارى…بى شرف میدونى اون بچه چجور روحش به گا میره!!!خود بى شرفت رو یه مشت بى صفت آشغال بزرگ کردن که همچین بلایى سر این بچ
کلبه ی خوشگلم رو دیشب حسابی تمیز کردم...
همه جا برق میزنه و بوی تمیزی میده...
صبح کلی تو تختم جا به جا شدم...
کتاب شازده کوچولو رو برای بار n ام تموم کردم و کلی حرف دارم راجع بهش که باید بنویسم و برای یکشنبه آماده کنم ...
تو دورهمی فیلم ثبت نام کردم و ظهر باید برم ، فیلم ببینیم و نقدش کنیم .... 
پاشدم رفتم جمعه بازار...
میوه خریدم...
سیر خریدم...
ذرت خریدم...
آلو خورشتی خریدم (تصمیم به پختن مرغ و آلو دارم)...
آلو نمکی خریدم...
انبه خریدم (عشق سومم بعد از موز و نا
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهـایش ڪثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. 
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
ادامه مطلب
عامر با یه دوربین در سطح بابازنبوری بیا وارد اتاقم شو، ببین وقتی دارم از اتاقم میگم، بتونی تصور کنی. دوستام بهم میگن، تو چرا اینقدر کم میای بیرون؟ حال و انرژی این یه تیکه از جهان رو اینقدر دوس دارم که از خدا می‌خوام هرجا میرم، با خودم ببرمش. یه دوره خریدم هنوز گوش ندادم. نمی‌دونم چرا به سمتش کشش پیدا نمی‌کنم؟ خب الآن یاد می‌گیریم بعدا ایشالا به کارمون میاد‌‌. آخ گفتی مثل گواهی‌نامه، دردم تازه شد. گواهی‌نامه دارم اما ماشین نه، تازه‌شم من
آهنگران چه قشنگ میخوند اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز, باز است....حالا من یه چیزی میگم قول بدین بهم نخندید.
نخندید ما دلمون یه جایی بدجوری ترک خورده یوقت میشکنه...
کی ترک خورده؟ یک راست میرم سر اصل مطلب... همون روزی که تابوت پدرو آوردن تو حیاط خونه... همون خونه ای که آجرهاشو با دست خودش رو هم گذاشته بود... همون خونه ای که نقشه شو با دختراش با یه تیکه چوب رو زمین خاکی کشیده بود... آره ... همون روز دلم ترک خورد که قدم حتی به زانوی پاسدارایی که تا
پایان نامه را تحویل دادم رفت. از وقتی که با یک پایان نامه زیر بغل رفتم توی اتاق استاد و بدون آن بیرون امدم، انسان خوشحال تری هستم. 
یکی از ارزوهای دور و دراز قدیمی ام را گذاشته ام جلوی چشمم، نگاهش می کنم و برایش برنامه می چینم. پیش بسوی اولین قدم ...
اشکم از روی گونه ام سُر خورد
جوهری شد به گوشه ی دفتر 
واژه در واژه حس دلتنگی 
می نویسد در این شب آخر 
حس خوب کنار هم بودن
بغض سنگین وقت اذان
یا علی یا عظیمِ بعد نماز
دوره های تلاوت قرآن
حس آرامش دعای سحر
با دو چشمی که خواب می خواهد
روزه دارت همیشه وقت سحر
حاجتی مستجاب می خواهد
شب قدری که با علی سر کرد
با همه احترام می خواهد 
بعلیٍ علی به حق علی
از تو حسن ختام می خواهد
می کنم تا مرور خاطره ها
قلم از پای شعر من جا ماند
بیت بیت تمام دفتر من
غزل یا مجیر
هی روزمه پر و پیمونش رو نگاه میکنم و هی تصویرش تو اتاق معاینه میاد جلو چشمم ... چه طور ممکنه یعنی؟  با اون همه عنوان و کارگاه و سمت و کهنه کاری،  چطور میشه که یه ویزیت رو انقدر مبتدیانه و غیر حرفه ای انجام بدی ؟
انقدر سرد شدم دیگه دستم به خوندن نمیره ...

+کامنتهای پست قبل رو جواب میدم ... فعلا ولی خالی شده ام! 
گفت : هیچ وقت نمی تونم ولت کنم چون پیش تو خود واقعیم هستم
گفت : مسیر پر پیچ و خمی هست ولی جذابه
 
منظورمو فهمید و می خواست که برگرده و باشه مثل قبل
 
خوشحالم برمی گردی ستاره
 
نبودی زندگی زیادی بی رنگ و رو بود
زیادی جدی و زیادی سخت
 
خودش فکر می کرد من تصورم بهش عوض شده و از نظر من یه دختر بیهوده و سطحیه
بهش گفتم نظرم درباره ش عوض نشده گرچه واقعا تغییراتی کرده
 
گفته بودم نمیخونم، پیگیری نمیکنم. و اون موقعی که اینو به خودم میگفتم فکر میکردم کار راحتیه. وقتی افراد متعددی هی اومدن جلوی چشمم گذاشتنش، درگیری هام شروع شد...
یه وَرِ ذهنم هی میگفت خب چه اشکالی داره؟ بد که نیست، بخون! مگه قبلا چه اتفاقی می افتاد؟ 
اون وَرِ ذهنم میگفت خودتم میدونی فقط یه خوندن ساده نیست.این اسمش پیگیری اه. این یعنی خودت میخوای فضا رو حفظ کنی. و این یعنی همون جایی که نباید باشی...
آره خودمم میدونم خوندن، فقط یه روزنه اس، که هر چ
کی این‌همه عاشقت شدم که با دیدن اولین دست‌خطت روی در یخچال از اشک تر شوم؟ مرد خوب همهٔ این سال‌ها، شاید هیچ وقت نفهمی ولی من تکه کاغذ حاویِ پیامِ سادهٔ «میوه‌هایی که برات توی یخچال گذاشتم، نشُسته است» را بارها با شوق بوسیدم و روی چشمم گذاشتم. کی این‌همه...؟
صب ساعتای پنج بود که بیدار شدم، دیشب اولین شبی بود که بعد از ورود امیر به زندگیم بدون فکر خوابیدم دست دانیال درد نکنه تونست برای یه روز هم که شده افکارم رو پاک کنه
بلند شدم و پرده رو کنار زدم پنجرۀ اتاقم رو به دریا بود. من همیشه دریا رو به جنگل ترجیح میدم دریا صاف و بی ریاست هیچ دغل و دروغی توش نیست، رفتم تو بالکن هوا انقدری سرد بود که حتی یه دقیقه هم نمیشد اونجا موندیهو چشمم خورد به دانیال لب دریا آتیش روشن کرده بود و کنار دریا وایساده بود سنگ م
اولش صدای آروم فرزانه بود که اومد تو کلاس و گفت آرش و پونه هم تو اون هواپیما بودن.
بعد لیست ایسنا بود که به امید "پیدا نکردنِ" این دو تا اسم و اسم‌های آشنای دیگه گشتم و همین که می‌خواستم به فرزانه بگم خبری ازشون نیست و خیالش راحت باشه، تو صفحه‌ی آخر، اسم‌هاشون به چشمم خورد.
بعد اسم اونا، همراه ۱۲ تا اسم دیگه بود که کانال دانشگاه اعلام کرد.
بعد دیدن استوری بچه‌های دانشکده بود و همون اسامی که هی تو استوری‌ها تکرار می‌شد.
بعد زمزمه‌های آدم‌ها
تحمل آدم ها رو ندارم. اصلا دوست ندارم توی منظره ی جلوی چشمم آدمی باشه. میخوام تا جایی که چشم کار میکنه فقط درخت و خاک و آسمون ببینم. حتی قارقار کلاغ رو هم به همصحبتی با بشر دوپا ترجیح میدم. کاش فردا چشم باز می کردم و می دیدم توی یک جزیره ی دورافتاده ی نامکشوف هستم.
بسم الله الرحمن الرحیم ./
قصه ازونجا شروع شد که اومدیم پارک ساعی ، تا یکی دو ساعت استراحت کنیم :) چشمم که خورد به مجسمه ی آقای ساعی ، دیدم یه گل کوچولو دادن دستش ! نمیدونم کی اینکارو کرده بود اما خیلی به دلم نشست ! مجسمه ای که رنگ و روش رفته بود با یه گل یه حال قشنگی داشت ... 

گل رو برداشتم گفتم خب این سهم امروز منه باهاش عکس گرفتم ، هر جای پارک رفتم با خودم بردمش ، دست آخر که خواستیم برگردیم ، یه قسمت دیگه از پارک بودیم ، گل رو گذاشتم روی نیمکت ! برای
عادت‌هاپدرم همیشه می‌گفت: بعد از ازدواج، بعضی[از] عاداتِ خانۀ پدری‌ات را باید بگذاری همین‌جا. همیشه این مثال را می‌زد که: تو با نیمکتِ کلاس اولت نرفتی دانشگاه. اگر نیمکت را با خودت می‌بردی، هم مضحکه می‌شدی و هم به دردت نمی‌خورد و هم وبالت بود. بعضی عادت‌های زندگی همین‌طور هستند؛ باید بگذاریم و بعد وارد زندگی جدید بشویم و الّا در موقعیت و زندگی جدید، با همان عادات قبلی تبدیل می‌شویم به یک کاریکاتورِ خنده‌دار و نامتعادل؛ شبیه دانشجویی
بعد از اینکه چنتا پست نوشتم اینجا، رفتم به صفحۀ وبلاگ های به روز شدۀ بیان تا ببینم هنوزم افرادی مثه من هستن که وبلاگ نویسی می کنن یا نه، البته انتظار هم نداشتم با موجی از وبلاگهای به روز شده مواجه بشم، اما در کنار شمار زیادی از وبلاگ های تبلیغاتی که هر دقیقه به روز شده بود؛ چشمم به چنتا وبلاگ خورد که پستای جالبی رو گذاشته بودن. خیلی خوشحال شدم وقتی چنتا وبلاگ خوب که حرفی برای گفتن، ارزشِ گذاشتن وقتی برای خوندن دارن رو پیدا کردم. با چند نفر هم
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش مثل گچ رو دیوار... تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی خوش بودند برای خودشان.
 
سرباز پاپتی توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و ب
یکی میگفت بخور بابا چیه الکی هی خودتو اذیت کنی و تمام خوشمزه ها رو از دست بدی
اونموقع جواب کوبنده ای براش نداشتم و باعث شد کل سبک زندگی که در پیش گرفتم و خب وزنمم خیلی عالی شده بره زیر سوال
اما یه جواب خیلی زیبا به ذهنم رسید
حال بهم زن نیست وقتی نمیتونی در برابر خوردن چیزی مقاومت کنی؟
من نمیگم نخور
میشه به اندازه خورد
غذاهای سالم خورد
و از زندگی لذت برد
و حال بهم زن نیست وقتی چاق و بدون هیچ اراده و حال بهم زن باشی؟
به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که می‌نویسم و می‌دانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بی‌خبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه انتظار تا بیایی، ایستگاه خوشبختی تا بنشینی و آن لحظه من از خزیدن نرم نرمکت در آغوشم بی انتها شوم. ایستگاه برای یکی رفتن است برای دیگری آمدن. برای من پیش و پس از تو  یک خیابان بود که صبورانه انتظار اتوبوس را می‌کشید.من اما بی‌صبرانه منتظر تو بو
دیروز داشتم روزنامه میخواندم که چشمم افتاد به قسمت شگفتی ها. تیتر این بود:  "تولد پیرترین مرد جهان". جذاب بود با دقت خواندم .یک قسمت از متن مصاحبه با پیرمرد این بود.+ آقا شما چطوری 113 سال عمر کردید؟اصلا مگر می شود!
-  113 سال عمر کردم چون با هیچ کسی یکه به دو نکردم.
+ دروغ میگی! اصلا امکان نداره!
- آره، دروغ میگم.
 
 
داشت تو تلویزیون میگفت :
موقعی که حالمون خیلی  بده و نمیشه با هیچکی حرف زد با پدر و مادرهامون حرف بزنیم و درد دل کنیم !
داشت میگفت 
پسرها با پدرهاشون خلوت میکنن و حرف میزنن 
دخترها با مادرهاشون .
و من چشمم به تابلوی مادر که تو هال پذیرایی بود خورد و یه افسوس از ته دل 
 به چهره ی مادر نگاه کردم و گفتم 
تو که نیستی من باهات درد دل کنم و توام منو با حرفای مادرانه آروم کنی !
قد یه عمر باهات حرف دارم اما نیستی که من بگم ! حتی منم سر مزارت نیستم که باهات
دم نونوایی، چند قدم دورتر از اون و دیگران ایستادم.
اون رو میبینم که داره ... رو مرتب میکنه.
نگاهش میکنم. چند لحظه ای به اون خیره میشم.
یاد چیزهایی در گذشته میفتم. گوشه ی چشمم خیس میشه.
با خودم میگم: هنوز در پر کردن و پوشوندن این باگ موفقیت کامل بدست نیاوردم.
هرچند دیگه عادت کردم به ... ولی بازم باید رو خودم کار کنم.
امروز سر یه چیزی اعصابم خیلی خورد شد؛ بعد کلاس مزخرف دانش خانواده موندم که اصلاحیه بنویسم،‌ بعد گفتم با سرویس ۷ و ۲۰ برگردم. ساعتای ۷ و ۸ دقیقه بلند شدم رفتم یکمم زود رسیدم، گفتم عیب نداره دیگه ۷ و ۲۰ میاد. همین جوری گذشت و گذشت آخرش ساعت ۷ و 44 دقیقه اومد!!!!!! خییلییی این رو اعصابه که سرویس پرستاری تو ترافیک میمونه دیر میاد! بعد همش تو دلم میگم بزار الان دیگه زنگ بزنم طنین ولی هی میگم نه این همه وایسادی الان میاد://// بعد ۵ دقیقه بعد میگی کاش ۵ مین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت های شاهان